سرگشته ای به ساحل دریا نزدیک یک صدف
سنگی فتاده دیدوگمان بردگوهر است
گوهرنبود اگر چه ولی درنهاد او چیزی نهفته است
که می گفت از سنگ بهتر است
جان مایه ای بازو روشنی نور
عشق شعر از سنگ می دمید
انگار دل بود که می تپید
اماچراغ ایینه اش در غبار بود
دستی بر او گشود وغبار از رخش زودود
خود رابه او نمود
ایینه نیز روی خوش اشنا نمود
به صد امید دیده بر او بست
صدگونه نقش تازه ازان چهره افرید
درسینه هرچه داشت به ان رهگذر سپرد
سنگین دل از صداقت ایینه یکه خورد
ایینه راشکست
:: برچسبها:
شعر,
|